خاطرهای از شهید مهدی صابری
خاطره ای از شهید "مهدی صابری" به روایت خواهر کوچک "شهید"
وقتی اومده بود مرخصی رسیده بود خونه من خواب بودم
صداشو شنیدم فک میکردم دارم خواب میبینم،بهش گفتم مثلا الان اومدی خونه؟گفت:آره
گفتم:پس تفنگت کو؟؟گفت:تفنگ رو که نمیدن بیارم
پرسیدم:عربی بلدی حرف بزنی؟ گفت:چه جورم!
گفتم:بگو اون گلدون چند تا گل داره به عربی گفت:25 تا
گفتم من چندسالمه و خلاصه چندتا سوال کردم ازش تا فهمیدم خواب نیستم و تو بیداری داداش اومده
آخرش بلند شدم و بغلش کردم و بوسیدمش،یه کلمه ای هم ازش پرسیدم چی میشه به عربی گفت:بمون تو خماریش،ولی یادم نمیاد چه کلمه ای بود
- ۹۵/۰۲/۲۱